کنج دنج
« به نام خدا »
یه روز مریم منو برای مولودی به خونه شون دعوت کرد . من که اصولاٌ اهل اینجور مجالس نیستم . ولی نمیدونم چی شد که رفتم . اونجا مردم دست می زدن ، می خندیدن و به ظاهر شادی می کردن . و من دائم به این فکر می کردم که چند تا از این آدما قلباً خوشحالن؟
اعتقاد من اینه که در روز تولد یه شخصیت مهم ( مثل یه امام ) ، شاید مردم بدونن که این روز یه روز خاصه اما عملاً دلیلی نداره که بشینن و دست بزنن . بگذریم .
آخر مجلس که شد خانوم سخنران از علی (ع) حرف زد . و بعد گفت آخرین دعا رو می کنیم به این امید که همگی از امیر المومنین عیدی بگیریم . با شنیدن این حرف و با شنیدن اسم ایشون ، آرامش عجیبی احساس کردم .
انگار در من چیزی فرو ریخت . و با شنیدن اسم عیدی بی اختیار لبخند زدم . اما به خودم اجازه ندادم دعائی بکنم . شاید به این خاطر که این مجلس رو سبک شمرده بودم .
جلسه تموم شد و من داشتم دست از پا دراز تر به خونه بر می گشتم . اما باور کردنی نیست که وقتی به خونه رسیدم ، اتفاق خو شایندی که سه ماه در انتظارش بودم به وقوع پیوسته بود .
واقعیت اینه که من اون روز عیدی گرفتم . پس کسی در اون مجلس حضور داشت . و دومین واقعیت اینه که معشوق آسمانی من برای لطف و محبت به این بنده ی حقیرش نیازی به دعای من نداره . اون همیشه از همه چیز با خبره . همه ی چیز هایی که ما در پنهانی ترین زوایای قلبمون مخفی کردیم .
Elahed62@yahoo.comالهه
آخرین روز شهریور 85